قسمت ۱قصر خواهران بی همتا
در جنگلی دور افتاده یک کلبه ی کوچکی ساخته شده بود
توی ان کلبه سه پرنسس زیبا بودند تعجبی نیست
که چرا انها در کلبه زندگی میکنند پدر و مادر انها پنج سالی بود
که از کنار انها رفته بودند انها روزگاری در قصر زندگی می کردند
نام انها نوری رینا و الیس بود
یکی از این روز های عجیب جادوگری از کنار ان کلبه رد شد
نگاهی به کلبه و پرنسس ها انداخت گفت اینها در این کلبه
انجا را چراغانی کرد نوری در را باز کرد دید که ای بابا
اینجا را کی چراغانی کرده بعد چهره ی جادوگر را دید
شما فکر می کنید جادوگر دلش سوخته بود
اگر اینطور فکر کردید کاملا اشتباه است
چون جادوگر میخواست انهارا برای خود کند و از انها استفاده کند
وقتی انها گول انرا خوردند قبول کردند پیش ساحره
رندگی کنند مدتی پیش جادوگر بودند جادوگر به انها
خدمت میکرد تا یه روز شروع کردند به کار
جادوگر گفت من میخواهم مردم را نجات دهم
از دست ان گیاه ان گیاه بزرگ ان گیاه خواص هوشیاری
و خوبی داشت اما جادوگر با بودن ان مخالف بود
چون مردم را از کار های جادوگر با خبر میکرد
جادوگر انقدر از این گیاه بد گفت که انها حرف جادوگر بدجنس را
قبول کردند جادوگر گفت این گیاه بسیار وحشی است
چون من چندین بار خواستم نسلش را از بین ببرم
ان با من لج است و فقط شما میتوانید انرا از بین ببرید
نوری گفت هر گیاهی در این جهان خواصی دارد
حتی اگر مارا به مرگ هم نزدیک کند زیباییش
چشم گیر است رینا گفت نوری این کار باعث میشه
ما مردم رو نجات بدیم
نوری گفت ما پرنسس هستیم به جای اینکه مردم مارا نجات
دهند ما باید انها را نجات دهیم ؟
رینا گفت اینطوری به صلاحمان هست
الیس و رینا و نوری چند دقیقه ای تکی باهم گفت و گو کردند
به جادوگر گفتند ما قبل از بین بردن گیاه باید کمی تحقیق کنیم
جادوگر ترسید و گفت نه نه نیازی به تحقیق نیست
اما دختران به حرفش گوش نکردند
از مردم شهر پرسیدند نظر انها با نبودن گیاه کاملا منفی بود
نوری گفت یه لحظه صبر کنید
ما چرا باید به یه جادوگر با چهره ی گول زننده گوش کنیم
در حالی که کلی کتاب قدیمی و مردمی با سواد دربارهی
ان گیاه خوب می دانند پس حتما یه جای این ماجرا
گیر دارد الیس هم
گفت رینا او راست میگوید کل شهر میگن این گیاه خواصی
عالی دارد پس نظر یه نفر قطعا احتمال خیلی کمی دارد
تا همه از این ماجرا هوشیار شدند و به جادوگر گفتند
که ما نمی توانیم برای تو کار کنیم
جادوگر بد جنس صبح و شب فقط التماس میکرد
اما نمیتوانست انها را ببرد
دوست دارید بقیه ی این داستان را بخوانید
اگر علاقه ای دارید منتظر قسمت بعد داستان بمانید
✨✨✨✨