قسمت ۱قصر خواهران بی همتا
در جنگلی دور افتاده یک کلبه ی کوچکی ساخته شده بود توی ان کلبه سه پرنسس زیبا بودند تعجبی نیست که چرا انها در کلبه زندگی میکنند پدر و مادر انها پنج سالی بود که از کنار انها رفته بودند انها روزگاری در قصر زندگی می کردند نام انها نوری رینا و الیس بود یکی از این روز های عجیب جادوگری از کنار ان کلبه رد شد نگاهی به کلبه و پرنسس ها انداخت گفت اینها در این کلبه انجا را چراغانی کرد نوری در را باز کرد دید که ای بابا اینجا را کی چراغانی کرده بعد چهره ی جادوگر را دید شما فکر می کنید جادوگر دلش سوخته بود اگر اینطور فکر کردید کاملا اشتباه است چون جادوگر میخواست انهارا بر...